به هرکه دل بستم بلای جانم شد
نه چاره ساز آمد نه هم زبانم شد
تو هم اگر روزی کنی فراموشم
ز ساغر هستی شراب غم نوشم
بیا که من بی تو چو شمع خاموشم
بیا که بار غم نشسته بر دوشم
به هرکه دل بستم بلای جانم شد
نه چاره ساز آمد نه هم زبانم شد
تو هم اگر روزی کنی فراموشم
ز ساغر هستی شراب غم نوشم
بیا که من بی تو چو شمع خاموشم
بیا که بار غم نشسته بر دوشم
یا به آشیان من پر بگشا
یا شبی به روی من در بگشا
لب به خنده چون ساغر بگشا
خدا تو را دور از بلا نگهدارد
تو را برای من خدا نگهدارد
جهان بسوزد این نوای جان سوزی که در سخن دارم
حدیث غم گوید ره جنون پوید دلی که من دارم
گر چراغ وفا در دل تو بمیرد
آه پر شررم دامن تو بگیردبه خدا
یا به آشیان من پر بگشا
یا شبی به روی من در بگشا
لب به خنده چون ساغر بگشا
خدا تو را دور از بلا نگهدارد
تو را برای من خدا نگهدارد